داستانک
19 شهریور 1397 توسط حضرت زهرا سلام الله علیها-نرجسیه سابق
پیر مردی تنها در روستایی زندگی می کرد او می خواست مزرعه سیب زمینی خود را شخم بزند امام این کار خیلی سخت بود . تنها پسرش که می توانست
کمکش کند در زندان بود . پیر مرد نامه ای برای پسرش نوشت .پسر عزیزم ! من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . اگر تو
اینجا بودی تمام مشکلات حل می شد . طولی نکشید که پیر مرد این تلگراف را دریافت کرد . پدر ! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه ای پنهان
کردم . ساعت 4 صبح فردا ، مامور و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیر مرد
بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت . و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است . پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری
بود که می توانستم برایت بکنم .