بسم رب الفاطمه
بسم رب الفاطمه
دلت که گرفته باشد به هرجا که پناه می بری تا بغض خود را بشکنی…
دلت که گرفته باشد، آسمان هم با تمام وسعتش برایت کوچک می شود…
دلت که گرفته باشد، قطره قطره ی اشک هایت را می شماری…
صدای هق هق گریه هایت را در گلو خفه می کنی…
بغضت که بگیرد، حتی به خدا هم التماس می کنی…
فاطمیه که فرا می رسد، دوباره محرم با تمام لحظه های داغدارش زنده می شود…
و در هر روز غربت خاموشی یک ستاره تکرار می شود.
فاطمیه که از راه می رسد آسمان دوباره خون می شود و قصه به آتش کشیدن در و دیوار تکرار می شود.
فاطمیه، غربت عالم را با خود می آورد.
صدای بازشدن “در” که می آید، پهلویم تیر می کشد.
تا به حال شده از اسمی نفرت داشته باشی؟!
من از هرچه “در” دارد بیزارم.
هنوز هم نتوانستم حلاجی کنم چطور یک در توانست همه ی هستی علی علیه السلام را بگیرد. همه ی پاره ی تن حیدر را پرپر کند.
مگر ا فاطمه سلام الله علیها نبود؟
زهرا سلام الله علیها، دردها دارد…
درد علی، درد حسن، درد حسین، درد محسن…
حالا من هم شده ام، دردی روی زخم هایش، باری روی دوشش…
نمی دانم مادر از درد پهلو می نالد، یا درد دیدن گناهان
شرمنده ایم که هرچه می کشی از ما می کشی…
در هر فاطمیه روضه می خوانیم که گوشواره از گوش حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد. اما در خیابان ،مادرها و خواهرهایمان در جلوی چشمان خودمان طوری روسری سر می کنند که گوش ها و گوشواره که هیچ، گردن آن ها نیز برای مردان اجنبی به نمایش گذاشته می شود…
از عذاب قبر نمی ترسیم، تا زمانی که در قلب و کفن ما حک شده:
“عبدالزهرا”