مگه شما ایرانی نیستی؟
با دقت و وسواس،قفسه ها را پر کرد ازلباسهای زیبایی که از ترکیه آورده بود.
همه خوشگل و قشنگ و برند بودند.
مطمئن بود هر خانمی که بیاید و لباسهارو ببیند، برای بچه ش می پسندد.
در همین فکرها بود که یه خانم با یه بچه هفت،هشت ساله وارد شدند.
خانم لباسها رو یکی یکی برانداز می کرد.توی دستش گرفته بود و نگاه مشتاقانه ای به آنها می کرد.
دختر بچه حواسش به تلویزیون رفته بود.
تلویزیون تبلیغ کالای ایرانی می کرد.
اینکه حمایت از کلای ایرانی یعنی حمایت ازیک خانواده،یک کارگر،یک کارخانه
دختر بچه بود،خیلی این چیزها را نمی فهمید ،اما فقط این قسمتش را متوجه شد که دختر بچه توی تبلیغ به خاطر تعطیلی کارخانه ای که پدرش آنجا کار می کرد،دیگر نمی توانست به مدرسه برود.
پدرش بیکار شده بود به خاطر نخریدن جنس ایرانی
فروشنده داشت با افتخار از اجناسش تعریف میکرد.
“خانوم از جنسش مطمئن باشین،مارک ترکه،هیچیش نمیشه”
مادر دختر بچه دست دخترک را گرفت و سریع وارد اتاق پرو شدند .
لباسها را تن بچه کرد
تو تن دخترک عالی بود لباسها
لباسها پسند شدند و خریداری
همینکه فروشنده خواست لباسهارا داخل کیسه بگذارد،دختر بچه گفت:
مگه شما ایرانی نیستی؟!
چطور مگه؟ جوابی بود که هردوتا خانم به دختر بچه دادند.
آخه شما تبلیغ کالای خارجی می کنی،مامان شما هم داری می خری
الان دیدم تو تلویزیون که دختره همسن من نمی تونست بره مدرسه
مادرش پرسید چرا دخترم؟ چرا نمی تونست به مدرسه بره؟
چون باباش بیکار شده،پول ندارند
باباش تو کارخونه ای کار می کرد که لباس ایرانی تولید می کردند
اما چون هیشکی نخرید،دیگه تعطیل شد.
چند دقیقه بعد مادر و دختر از فروشگاه خارج شدند
بدون پاکتهای خرید
اما صدای دختر بچه مدام در ذهن فروشنده تکرار میشد
مگه شما ایرانی نیستی؟؟؟