دلتنگ
دلش برای زیارت مولایش چنان بی تاب و مشوش بود که عنان از و گرفته بود . از هیچ اقدامی فروگذار نکرده بود به ذهنش خطور کرد که بهترین راه ورود از باب سیدالشهداء است …
برای تشرف به محضر امام عصر ( عجل ا… تعالی فرجه الشریف ) چهل جمعه در چهل مسجد ختم زیارت عاشورا می گیریم . روزهای آخر بود . در مسجد نشسته بود ، و مشغول زیارت عاشورا . یک نگاهش به عبارات زیارات عاشورا بود و نگاه دیگرش از لابه لای خیسی قطرات اشک ، رخسار مولا را جستجو می کرد .
چشمانش را مالید . اشک ها را از جلوی مردمک چشم ها کنار زد نور عجیبی است . آن خانه ی محقّر و کوچک روبروی مسجد … ! در را زد و با اجازه وارد شد . این تلالو نور … !
جنازه ای در کنار اتاق که پارچه سفیدی بر روی آن انداخته بودند توجه او را جلب کرد . اشک امانش نمی داد . گیج شده بود و حیران . به مردی که کنار جنازه نشسته بود سلام کر . جواب سلام شنید … چرا اینگونه دنبال من می گردی و چنین رنج هایی را بر خود وارد می سازی ؟ !
صدایی به آشنایی تک تک عبارات زیارت عاشورا بود. به جنازه اشاره کرد و ادامه داد : مثل این فرد باشید تا من دنبال شما بیایم . این بانو در دوران بی حجابی { زمان رضا شاه } هفت سال از خانه بیرون نیامد، مبادا مرد نامحرم او را ببیند .