لقمهام را همراه با بغض قورت دادم
با خودم گفتم: امروز که تعطیل شدهام و دیگر خبری از درس و مشق نیست، غذایی که مورد علاقهی اهل خانه است را درست کنم ـ چاشنیاش هم چاشنی عشق ـ تا تلافیِ ناهارهای هول هولکی و بدون تزیینِ مدت امتحانات را درآورم.
با پهن شدن سفره، رضایت را تویِ چشمان اهل خانه میدیدم. همین که لقمهی اول را درون دهانم گذاشتم، زنگ خانه به صدا درآمد. آقای مصطفایی بود. دوباره همان قصهی تکراری مالک و مستاجری! هنوز یکماه به پایان قرادادمان مانده بود، اما سر و کلهاش پیدا شده بود که میمانید یا میروید؟ اگر قصد ماندن دارید، باید قرداد جدید ببندیم.
صدایش را از پشت در میشنیدم، حرفش سر اضافه کردن رهن و اجاره بها بود. لقمهام را همراه با بغض قورت دادم … در خواستش با شرایط ما جور در نمیآمد. دوباره گشتن از این بنگاه به آن بنگاه برای یافتن خانهای در سطح بودجهی مالیمان …
انگار حوالی ما هوا خیلی گرم بود که قیمتها اینطور آمپرشان زده بود بالا! شاید بهتر بود کمی زیر باد کولر مینشستند و لیوانی شربتِ خنکِ تگری مینوشیدند بلکه کمی گرمایشان فروکش کند! اما مگر فایدهای هم داشت. توجیهاتشان همان توجیهات همیشگی؛ افزایش قیمت ارز، مسکن، اجناس، تورم … همه به فکر این بودند که آمار و ارقام چه میگویند؛ نه به فکر اینکه دردی را دوا کنند. دنیای غریبیست …
پ.ن ۱: با دیدن پویش #صاحبخانه_خوب از شبکه سه بر آن شدم تا بخشی از قصه مالک و مستاجری را که خودم هم درگیرش هستم، بیان کنم. چقدر خوب میشود که صاحبخانهها قدری نرمش داشته باشند و به این پویش بپیوندند.
پ.ن 2: بیانصافی نباشد، هنوز هم از این صاحبخانههای خوب پیدا میشود. جوینده، یابندهست!
پ.ن ۳: خبر خوش! بالاخره ما هم یک خانهی خوب، مناسب با شرایط مالیمان پیدا کردیم. هر چند که نقلیست اما خدا را شکر! در آخر دعا کنیم تا همهی مستاجرها روزی صاحبخانه شوند!